تومور مغزی داشت و رد عمیق بخیه ها از بین ابرو هاش تا فرق سرش رفته بود و سرش شبیه زرد آلو به دو قسمت تقسیم شده بود.

می گفت وقتی سیل اومد ، خونه که خراب شد هیچ ، همه ی وسایلمون هم خورد شد.

گفت : میخام پس فردا برم تهران

گفتم : برای چی؟ میری تهران برای کار؟

گفت : ای بابا ، کار کجا بوده ، من بیکارم ، میرم دکتر تا سرمو بزارم زیر برق (نمیدونم منظورش چی بود)

چون تشنج داشت نمی تونست بره سر کار ، حتی موتور هم نمی تونست سوار شه ، چون هر لحظه ممکن بود تشنج بیاد سراغش

یه پسر سه ساله هم داشت که یه هدیه کوچیک بهش دادیم.

مادر خانمش هم باهاشون همونجا بود ، مادر می گفت کلیه هام عفونت داره ، یکی از چشم هاش هم کور بود.

این شرایط زندگی خانواده ای بود که ما تو اردوی جهادی خادمشون شده بودیم تا شاید مرحمی روی زخم هاشون گذاشته باشیم.

اردوی جهادی

برای اردو دو سه تا از بچه های کم سن و سال رو هم برده بودیم. گویا دور از چشم ما جوون های بیل به کمر خورده ی محل ، درباره بسیج بدگویی کرده بودن و به این بچه ها گفته بودن برا چی میرید بسیج .

ما هم تو جمع با صدای بلند گفتیم : بسیجی تو جنگ از پدرو مادر و زن و بچش جدا میشه و جون میده برا امنیت مردم ، تو سیل و زله از کار و زندگیش میزنه و میاد رایگان کارگری میکنه برا آسایش مردم ، اونوقت همین مردم بهش فحش میدن.

وقتی دیدم بچه ها خسته شدن یه فکری به ذهنم رسید ، با خودم اسپیکر برده بودم یه گوشه آویزونش کردم و مداحی گذاشتم.

مشغول کار بودیم که صدای مداحی قطع شد با خودم گفتم حتما کار یه از خدا بی خبریه ، دستم بند بود نمیشد برم ببینم کار کیه. چند دقیقه بعد صدای بلند مداحی شور بلند شد. نگو همین بچه های خودمون اسپیکر رو  با بلوتوث وصل کرده بودن به گوشی خودشون.

عشق می کردن بچه ها ، با بیل حروله می کردن.

بناها کفشون بریده بود. ما بودیم و سه تا بنا.

دیوار به سرعت برق و باد میرفت بالا

 

اصلا فکر نمی کردم این بچه ها اینجوری کار کنن.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها