زود قضاوت نکنیم

سالن که تموم شد بچه هایی که کوچیک بودن رو سوار ماشین خودم کردم و برون در خونه هاشون یکی پیاده کردم و منتظر بودم تا زنگ خونه رو بزنن و در باز کنن و برن داخل تا خیالم راحت بشه و بعد می رفتیم در خونه ی نفر بعدی.

این رسم هر هفته بود و همیشه این کار رو می کردم اما اینبار وقتی بچه ها رو می رسوندم متوجه شدم کسی خونه امیر حسین نیست ازش سوال کردم. گفت همه رفتن روستا عروسی.

گفتم پس چرا تو نرفتی ، گفت میخواستم با شما بیام بخاطر همین نرفتم عروسی ، من مونده بودم که الان باید چکار کنم ، نمیشد که بچه ده ساله رو اون وقت شب ول کنم تو خیابون و برم.

زنگ زدم به بابای امیر حسین ، تو شلوغ پلوغی عروسی صداش رو به زور میشد شنید ، گفت ما دهات هستیم و عروسی هنوز تموم نشده.

بهش گفتم پس من امیر حسین رو می برم خونه خودمون و شما بعد از عروسی بیایید در خونه ی ما دنبالش.

بقیه در ادامه مطلب .

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها